روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری

ساخت وبلاگ
می گویند آدمها به خیال زنده اند. می گویند آدم ها به آرزو زنده اند.من می گویم همه ی اینها درست و به جای خودش اما آدمها به "خاطره ها" زنده اند. خاطره هایی که یک روز  تو را می آورند روزی می بند و شاید تو در تخیل یک خاطره ماندگار شوی . یک سال..دو سال..هفت سال.. سال خاطره تو را چنان در ذهن آدم حک می کند که هیچگاه هک کردن ها هم نمی توانند آنرا از ذهن خالی کنند. خاطره ها فقط با مرگ می روند خوب یا بد هم ن روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری دنبال می کنید

برچسب : بارانم,فرزند,مادری, نویسنده : aroosedaryaha بازدید : 72 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 13:27

عمر من ای گل طی شد بهر تو, وز تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفایی با تو وفا کردم تا به تنم جان بود, مهر و وفا داری با تو چه دارد سود آفت خَرمن مهر و وفایی, نو گل گلشن جور و جفایی از دل سنگت آه  دلم از غم خونین است , روش بختم این است از جام غم مستم , دشمن می پرستم, تا هستم تو مست ازمی به چمن, چون گل خندان از مستی در گریه ی من با دگران در گلشن نوشی می , من ز فراقت ناله کنم تا کی تو و می , چون ناله کشیدها روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری دنبال می کنید

برچسب : مادرمو, نویسنده : aroosedaryaha بازدید : 55 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 13:27

شهریور همیشه برایم یک ماه خاص بوده است..آخرای  شهریور بوی عشق میدهد.بوی عاشق شدن..بوی آهنگ مانده بودی تو ای نازنینم امید..بوی خاطره های پراکنده ی گلی ترقی..بوی میتراود مهتاب مشیری..میتراود مهتاب..میتراود مهتاب بوی باران..از کنار پنجره آرام و بی وقفه..و نگاه کردن زنی به دانه های باران زیر تیر چراغ برق.. زیر تیر چراغ برق؟؟آری همانجا که یک روز یک مردی از کوچه رد شد و روی پایه ی سیمانی اش نوشت : دوستت روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری دنبال می کنید

برچسب : شهریور, نویسنده : aroosedaryaha بازدید : 38 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 13:27

بوی بهار می آید. نجوای پرنده ها و رویش علف ها..بوی خیس باران و شوریدگی و شیدایی.پشت مانتتور نشسته است.  نظرها را می خواند: " خیلی زیبا می نویسین..خدا کنه گمتون نکنم" بی اختیار لبخند میزند و بقیه نظرات را رد می کند.حس خاصی نیست جز اینکه زیبایی نوشته ها را دو چندان کند. بهار میگذرد بی هیچ اتفاقی..به پاییز می رسد..پاییز آن سال نیز هیچ اتفاقی نیم افتد.ولی گاه و بیگاه آن غریبه چیزی می نویسد و این هم تش روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری دنبال می کنید

برچسب : روایت,عاشقانه,پاییزی, نویسنده : aroosedaryaha بازدید : 60 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 13:27

"""هففففففففت""" سال بهمين منوال گذشت تا اينكه براي مرجان، شوهر پيدا شد، " آنهم چه شوهري كه هم پيرتر و هم بدگل تر از داش آكل بود". ولي داش آكل خم به ابرو نياورد و كارهاي عروسي را هم انجام داد و در همان مهماني عروسي جلوي امام جمعه آمد و حساب كتابهاي حاجي را كه تا آن موقع انجام شد بود، تحويل داد و گفت "آقاي امام! حاجي خدا بيامرز وصيت كرد و هفت سال آزگار ما رو توي هچل انداخت. پسر از همه كوچكترش پنج س روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری دنبال می کنید

برچسب : روایت,عاشقانه, نویسنده : aroosedaryaha بازدید : 55 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 13:27

پدرم نوشته بود : بانوی زیبای آب و آیینه و دریا...   کاش میشد به ضریح دستانت بیاویزم این قفل تنهایی را...  دخیل ببندم تا گنبد نور ... تا کبوترهای حریم امن حرمت ... و یک زیارت دل سیر از چشمانت ...  و انتهای دعایی که اشکهای تو اجابتش را یقین نماید... بانوی پیچیده در عطر یاس... به طلوع خورشید می مانی... سر برآورده از کوههای مشرق... و کاسه نور ... در چشمان شرقی ترین دختر دنیا...  شبان تاریک را به روشنی روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری دنبال می کنید

برچسب : روایت,عاشقانه,بینهایت, نویسنده : aroosedaryaha بازدید : 63 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 13:27

پدرم نوشته بود : ....عزیزم سلام دیشب خوابت رو دیدم .خیلی واضح نبودی..دلم برات تنگ میشه زود بزود....حسی متفاوت اما دوست داشتنی... نوشته هات رو برام بذار از خودت بگو خیلی دوست دارم که خودت رو دوست داری عاشق این جور ادمهام... کف دستت یک ستاره کوچک بکش حالا یاز کن و ببند یک ستاره داره برات چشمک می زنه اون منم حالا من سهمی کوجک در دستات دارم...برام نگهش دار... قربونت مراقب باش هنوز تکران قلبتم بهتر شدی روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری دنبال می کنید

برچسب : روایت,عاشقانه,چهارم,نازکن,بانوی, نویسنده : aroosedaryaha بازدید : 45 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 13:27

  پدرم خاطره ای زا روزهای سربازی اش و عروج یکی از همسنگرهاش رو نوشته بود..و اشکهایش روی کاغذ ریخته بود..مادرم خوانده بود و برایش نوشته بود: بازم دلت گرفته بود؟؟مواظب دلت باش....خاطره ات رو داشتم میخوندم فکر کردم چای ریختی روی نوشته ات...تصور اینکه استکان چای رو بردی نزدیک لبات...از زیر استکان چای چکه چکه میکنه!!!!بعد آخرش فهمیدم رد اشکاته.....مثل رد اشکای من...دونه دونه....بالشتم.....هر شب.... --- روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری دنبال می کنید

برچسب : روایت,عاشقانه,چلچله, نویسنده : aroosedaryaha بازدید : 66 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 13:27

  آخرین روز شهریور بود.هنگامه ی "غوغای فردا که پاییز می رسد".نه پدرم و نه مادرم هرگز نمی دونستند که بطور مشترک ایینقدر پایییز را دوست دارند.اما از آنجا که اگر روزگار بخواهد دست وصل و هجران میدهد,این بار پاییز شد دو مصرع یک بیت..یکی را پدر می سرود و دیگری را مادر..هوا دلبری میکرد..گاهی با خنکای نسیم صبح گاهی با قطرات باران..اما هر چه بود هر دو سویشان به یک نقطه وصل میشد: فردا دوباره پاییز می شه باز روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری...ادامه مطلب
ما را در سایت روایت یک عاشقانه - قسمت ششم-- تصمیم کبری دنبال می کنید

برچسب : روایت,عاشقانه,تصمیم, نویسنده : aroosedaryaha بازدید : 61 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 13:27